کد مطلب:129988 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:127

پرنده ی آغشته به خون در مدینه
علامه ی مجلسی گوید: یكی از اصحاب ما نقل كرده و گفته است: از طریق اهل بیت (ع) نقل شده است كه چون حسین (ع) در سرزمین كربلا كشته شد و خونش بر زمین ریخت، پرنده ی سفیدی آمد و خود را به خونش مالید و در حالی كه خون از او می چكید، آمد و پرندگانی را دید كه روی شاخه های درختان نشسته اند و از آب و دانه سخن می گویند. پرنده ی آغشته به خون رو به آنان كرد و گفت: وای بر شما! آیا سرگرم تفریح هستید و از دنیا و آنچه از آن نهی شده یاد می كنید، و حال آنكه حسین (ع) در سرزمین كربلا با لب تشنه سر بریده در این گرما روی زمین داغ افتاده و خونش بر زمین ریخته است. آن گاه همه ی پرندگان به كربلا آمدند و دیدند كه حسین (ع) روی زمین افتاده است؛ پیكری بی سر و بدون غسل و كفن. بادها بر آن وزیده و بدنش پامال سم اسبان گشته است. زایران او درندگان صحرایند و تنها كسانی كه بر او گریه می كنند جنیان دشت و بیابانند. خاك از انوارش روشن و آسمان تابان گشته است. پرندگان با دیدن او فریاد برآوردند و صدا به گریه و زاری بلند كردند و خود را روی خون او انداختند و آغشته ساختند. آن گاه هر كدامشان به سویی پرواز در آمدند تا مردم را از قتل ابا عبدالله الحسین (ع) باخبر سازند. از قضای الهی یكی از این پرندگان آهنگ مدینة الرسول كرد و پر زنان آمد در حالی كه از بال هایش خون می چكید. گرد قبر سرورمان رسول خدا (ص) چرخی زد و چنین ندا سر داد: «بدانید كه حسین در كربلا كشته شده است. بدانید كه حسین در كربلا قربانی شده است». دیگر پرندگان نیز بر او گرد آمدند و برای حسین گریه و نوحه سرایی كردند.


مردم مدینه با دیدن آن نوحه سرایی مرغان و مشاهده ی خونی كه از بال آن مرغ می چكید، نمی دانستند كه اتفاقی افتاده است، تا آنكه مدتی سپری گشت و خبر قتل حسین (ع) رسید. آن وقت فهمیدند كه آن پرنده، رسول خدا (ص) را از قتل پسر فاطمه ی بتول و نور چشم پیامبر (ص) خبر می داد.

نقل شده است در آن روزی كه پرنده به مدینه آمد، در مدینه مردی یهودی بود كه دختری كور و زمین گیر و كر داشت و جذام همه ی بدنش را گرفته بود. آن پرنده آمد و در حالی كه خون از او می چكید روی درختی نشست و در طول شب گریه می كرد. آن مرد یهودی دخترش را به باغی بیرون مدینه برده بود و در آن باغی كه پرنده در آنجا نشست گذاشت. از قضا آن شب برای آن یهودی مشكلی پیش آمد و برای حل آن به شهر رفت و موفق به بازگشت به باغی كه دختر معلولش در آن بود نشد. دختر هم وقتی دید پدرش نیامد از تنهایی خواب به چشمش نیامد، چرا كه پدرش برای او صحبت می كرد و او را دلداری می داد تا بخوابد. سحرگاهان صدای گریه و ناله ی پرنده را شنید و كشان كشان خود را به زیر درختی كه پرنده رویش بود رساند. هرگاه كه پرنده ناله می كرد او نیز با قلبی محزون پاسخش را می داد. در همین حال قطره ای از آن خون روی چشمش چكید و باز شد. قطره ی دیگری روی چشم دیگرش چكید و بهبود یافت. سپس قطره ی دیگری روی دستهایش چكید و سالم شد. آن گاه روی پاهایش چكید و بهبود یافت. به همین ترتیب با هر قطره خونی كه از پرنده چكید، همه بیماری های آن دختر به بركت خون حسین (ع) شفا یافت.

بامدادان پدرش به بوستان آمد و دختری را دید كه گردش می كند و نفهمید كه دختر خود اوست. چون از او درباره ی دختر بیمار و معلولش كه در بوستان بوده پرسید دختر گفت: به خدا سوگند من دختر تو هستم. با شنیدن این سخن مرد از هوش رفت. چون به هوش آمد برخاست و با قلبی سوزان و اندوهگین از آنچه بر حسین (ع) آمده است ناله می كند. یهودی به او گفت: ای پرنده به آن كسی كه تو را آفریده سوگندت می دهم، كه به قدرت خداوند با من صحبت كن. پرنده گریه كنان به سخن در آمد و سپس گفت: نیمروزی


همراه دیگر پرندگان سرگرم ساختن لانه بودیم كه پرنده ای نزد ما فرود آمد و می گفت: ای پرندگان! آیا می خورید و خوش می گذرانید؛ و حال آنكه حسین (ع) در این گرمای سوزان در كربلا تشنه افتاده و خونش بر زمین جاری است. سرش را بریده و بر نیزه كرده اند و زن و فرزندش را پابرهنه به اسارت برده اند. با شنیدن این سخن به كربلا رفتیم و دیدیم كه بدنش در آن دشت افتاده و با خون خویش غسل كرده است و كفن او ریگهای بیابان می باشد. ما همه فرود آمدیم و بر او نوحه سرایی كردیم و خود را به خون شریفش آغشته ساختیم. سپس هر كدام از ما به سویی پرواز كرد و من به این جا آمدم.

یهودی با شنیدن این سخن به شگفت آمد و گفت: اگر حسین (ع) نزد خداوند از مرتبه ای بلند برخوردار نبود، خون او شفای هر دردی نبود. آن گاه آن یهودی و دخترش همراه پانصد تن از خویشاوندانش اسلام آوردند. [1] .


[1] بحارالانوار، ج 45، ص 191؛ عوالم، ج 17، ص 493، ح 10.